در تمام مدت، تو آنجا بودی...در تمام مدت... آنجا که خدا بود و گرمی سکوت بود و همه اشک بود و سوز نیاز بود... تو آنجا بودی... کلمات حقیر، از ته دل، زبانه می کشیدند، اما دریغ، که هیچ نمی گفتند... و تو، تمام مدت، آنجا ایستاده بودی و لبخند می زدی. تمام مدت، تو آنجا بودی... فضا از تو پر بود...از خود تو... از خود خود تو...پر... پر. آنجاکه حضور یادت در جام جانم، چنان شرابی ریخت، که شب، از مستیم ترسید... توآنجا بودی، آنجا که ظهور نامت چنان مرا از من ربود، که دیگر زمین، بودنمرا حس نمی کرد... تو آرام، لبخند می زدی... تو با من بودی... بامن... با صدای جانم... با فریاد درونم...با سکوت زبانم... با آتش دلم... حتی آن هنگام که فهمیدم چقدر کوچکم... چقدر ناتوانم... آنجا، در گوشهتالار سینه ام، در همان اتاق صنوبری شکل، می تپیدی... تو آنجا بودی... توآنجا بودی... و لبخند می زدی...
تو می دانی چه کسی این را برایم زمزمه کرد و ...
اگر بگریم، گویند که عاشق است،
اگر بخندم، گویند که دیوانه است،
پس می گریم و می خندم، که بگویند :
یک عاشق دیوانه است...
تو می دانی چه کسی برایم زمزمه می کرد این را ؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...