در تمام مدت
نوشته شده توسط : ستایش

در تمام مدت، تو آنجا بودی...در تمام مدت...
آنجا که خدا بود و گرمی سکوت بود و همه اشک بود و سوز نیاز بود... تو آنجا بودی...
کلمات حقیر، از ته دل، زبانه می کشیدند، اما دریغ، که هیچ نمی گفتند... و تو، تمام مدت، آنجا ایستاده بودی و لبخند می زدی.
تمام مدت، تو آنجا بودی... فضا از تو پر بود...از خود تو... از خود خود تو...پر... پر.
آنجا که حضور یادت در جام جانم، چنان شرابی ریخت، که شب، از مستیم ترسید... تو آنجا بودی، آنجا که ظهور نامت چنان مرا از من ربود، که دیگر زمین، بودنم را حس نمی کرد... تو آرام، لبخند می زدی...
تو با من بودی... با من... با صدای جانم... با فریاد درونم...با سکوت زبانم... با آتش دلم... حتی آن هنگام که فهمیدم چقدر کوچکم... چقدر ناتوانم... آنجا، در گوشه تالار سینه ام، در همان اتاق صنوبری شکل، می تپیدی... تو آنجا بودی... تو آنجا بودی...
و لبخند می زدی...

 

تو می دانی چه کسی این را برایم زمزمه کرد و ...

اگر بگریم، گویند که عاشق است،
اگر بخندم، گویند که دیوانه است،
پس می گریم و می خندم، که بگویند :
یک عاشق دیوانه است...

تو می دانی چه کسی برایم زمزمه می کرد این را ؟

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...

 





:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 15 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: